نوشته شده توسط : عليرضا

 بزرگترین هدیه ایی که میتوان به کسی داد زمان است

چون هنگامیکه برای یکنفر وقت میگذاری
قسمتی از زندگیت را به او داده ایی
که باز پس نمیگیری...



:: بازدید از این مطلب : 46
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 روز مرد بر همه ی آقایون، خصوصا پدرها مبارک باشه.

اون عزیزانی هم که سایه پدر بالای سرشون نیست امیدوارم  روح پدر مهربونشون در آرامش و مورد رحمت ابدی خداوند قرار بگیره.



:: بازدید از این مطلب : 80
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 

پدر یعنی ...

پدرها وانمود می کنند هدیه ای که شما برای آنها تهیه کرده اید و بیش از همه دوست دارید، بهترین هدیه دنیاست و همواره لبخند بر لب دارند.
 
1 - تنها زمانی که بزرگ شوید و از او دور شوید ( زمانی که با خانه پدری وداع کرده و به خانه خودتان می روید ) تنها در این زمان است که پی به بزرگی وی خواهید برد  و بزرگی اش را کاملاً ارج خواهید گذارد .  2 - پدر شما هرگز بی صبری نمی کند ، شک نمی کند شکایت نمی کند و در عوض همواره امیدوار است ، کار می کند  و با خوشحالی منتظر می ماند.  
3 - پدرها وانمود می کنند هدیه ای که شما برای آنها تهیه کرده اید و بیش از همه دوست دارید، بهترین هدیه دنیاست و همواره لبخند بر لب دارند. 
4 - هر چه بزرگتر می شوم به نظرم رنجهای پدرم بیشتر می شود .
 5- پدر دوست دارم اوقاتم را متبرک به حضور شما گردانم .
6 - تاثیر حضور یک پدر بیشتر از صد مدیر مدرسه است .
7 - واژه پدر نام دیگر عشق است . 
8 - برای گوشهای من هیچ موسیقی خوشایندتر از موسیقی واژه پدر نیست.
9 - به نظر من در دوران کودکی هیچ نیازی به اندازه نیاز به حمایت پدر قدرت اهمیت ندارد . 
10 - او نقشی به نام نقش پدری را اتخاذ کرد تا فرزندش  افسانه ای بی نهایت مهم به نام " حامی " داشته باشد. 



:: بازدید از این مطلب : 45
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند محکمند … خوش به حالشان که لنگه همند . . .



:: بازدید از این مطلب : 60
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .

پائولو کوئلیو



:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 ای مــتــرســکـــــ ! آنقدر دست‌هایت را باز نکن ، کسی‌ تو را در آغوش نمی‌‌گیرد ، ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد



:: بازدید از این مطلب : 37
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
... خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
پدر خوبم روزت مبارک ..♥



:: بازدید از این مطلب : 110
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 بعضی ها گریه نمی کنند ! اما از چشم هایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه ی چشمشان به کمین نشسته . . .!



:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 یادم میاد بچه که بودم
بعضی وقت ها یواشکی بابامو نگاه می کردیم
که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن
آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود
من حسابی به این کارش می خندیدم
چون می گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی.
چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم
یهو به خودم اومد دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم.....!
سلامتی همه باباها مخصوصا" آقای ایرانــی..



:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عليرضا

 نـــیم ســاعت پیش

خــدا را دیدم قـــوز کرده با پالتــوی مشــکی بلندش

ســـرفه کنان در حــیاط از کنار دو سرو ســیاه گذشت

و رو بــه ایوانی که من ایستاده بودم آمــد

آواز کــه خواند تـــازه فهمیدم

پـــدرم را با او اشتباهی گرفتـــه ام..!



:: بازدید از این مطلب : 108
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 خرداد 1391 | نظرات ()